ای کاش یک کلاغ بودم!
در زمانی نه چندان دور وقتی سهراب بر لب جوی می نشست به زیبایی می نوشت اهل کاشانم روزگارم بد نیست. او هنوز تکه نانی داشت.در همان سالها زمستان بود اما هنوز شب ها مهتابی بود و می شد در کوچه های تنهایی به یاد دوران خوش گذشته قدم زد و شعر سرود.
هنوز فروغ زنده بود و در شب های دلگیر دستانش را بر پوست کشیده شب می کشید. هنوز ایوان خراب نشده بود. هنوز داش آکل ها زنده بودند و عشق جاری بود.
امروز نه خبری از فروغ است و نه صدایی از سهراب به گوش می رسد. همه شعرهای حماسی می خوانند تا جایزه بگیرند همه واژه ها بوی خون می دهد. دیگر اثری از عشق نیست.
امروز مرگ تاریخ و ادبیات ایران عزیز را به نظاره نشسته ایم.
امروز همه چیز رنگی شده است .
خود را در پشت خانه های قوطی کبریتی و پنجره هایی شیک و ترو تمیز حبس کرده ایم بی آن که بیندیشیم چیزی جز ساختمانهای سر به فلک کشیده و بوق و دود ماشینها در آن سوی پنجره نیست.
شب را فرحزاد بودیم. هوا سرد بود برایمان چای آوردند شام را به اکراه خوردم.
دلم برای آبادی تنگ شد.
گرمابه عمومی شهر و دیزی سنگی با سنگک خاشخاشی و یک رودخانه پر آب و بسیار زلال با ماهیهای قزل آلا.
یک کلاغ بالای درخت خیلی قار قار می کرد. خیلی حرصم در آمد
کاش جای کلاغ بودم بر میگشتم آبادی حسابی می خوردم و می خوابیدم و دود تهرانو نمی خوردم.
اینجا شهر زیباییست اما من اینجا خیلی تنهایم.
ای کاش یک کلاغ بودم.